8 April 2010

یعنی زندگی کن..............

نه دیگه با هم اخبار می بینیم، نه میریم سه راه دیباجی خوئک می خوریم با عرق، نه میریم ژوزف....همه اینها درست!
همه اون دل چروک شدگی ها سر جاش....اما حالا که من اینجام و تو اونجا، کاری از دستمون بر نمیاد....من و تو که برای هر لحظه با هم بودنمون هزار و یک جور عشق و حال تعریف شده و نشده داشتیم.....
میگم بهت چه ما باورمون بشه، چه بخوایم با این تلخی اجباری کنار بیاییم یا بجنگیم، این زمان میگذره و ما تو این جبر واقعیت سرخورده میشیم! اینها رو که بهت میگم بابت باور هر یک کلمه روزی صد بار مردم و زنده شدم! روزی صد بار تاریخ و تقویم رو چک کردم که باورم بشه چه بر من گذشته، چه بر تو گذشته....
هر وقت من از در قدرت می خوام وارد بشم و این پوز زندگی کوفتی رو به خاک بمالم که مادر جـ.... هر موقع ما خواستیم این کون حقیر رو با آرامش زمین بذاریم، همچین کن فیکون کرده که نفهمیدم از کجا خوردم....، تو به من میگی عوض شدی....بعدش من می خوام بهت بگم تو هم عوض شدی...اما می ترسم...می ترسم که بهت بگم ....می ترسم اون وقت بهم یه چیزی بگی که بفهمم واقعاّ عوض شدم!
اما ....اصلاّ خوبه که ما عوض شدیم! ما آدم های خیلی به جا و فهمیده ای بودیم که عوض شدیم....چون شرایط هم عوض شده...میدونی اون لحظه ای که جنگ و میگذاری کنار و خیلی بی دفاع اجازه میدی این واقعیت تلخ و مزخرف مثل سیلی ....محکم تو صورتت بخوره، تازه داستان ساده میشه....تازه از اون پیله تنگ و تار میای بیرون و دلت می خواد باز هم بتونی از نفس کشیدن لذت ببری!
من این سیلی رو مدیون تو ام...این باور بودن رو....
میگم زندگی سخته ، دردناکه، اصلاّ مثل زهر مار تلخه....اما ما یادمون نره که ما بلد بودیم با این زندگی تخمی حال کنیم....تو خیلی خوب بلد بودی....تو به من یاد دادی که چطوری وقتی صد تا دلیل برای گریه دارم ، با یک روز خوب، کل سال رو حال کنم.....
من فقط به یادت آوردم که تو استاد لذت بردن از بدترین و بهترین هستی....چه با من، چه بی من!