دلم براش سوخت، هیچ باورم نمیشد که اینطوری داغون شده، خیلی برام عجیب بود که دیگه هیچ کس سراغش نمی رفت! شاید در کل 10 یا 15 بار دیده بودمش ، یا شاید هم بیشتر....نمی دونم اما همیشه به نظرم خیلی با هوش میومد...اون هم اما مثل اکثر مرد ها فکر می کرد با خوندن کتاب حقیقت کل زندگی رو میشه فهمید...نمی دونست خیلی چیزها رو تو کتاب ها نمی نویسند....
یادم نمیاد که اصلاّ چطور شد که شماره موبایل منو پیدا کرد....ههیچ یادم نیست که چی شد که بعد از اون دو ، سه سالی که من به عنوان خائن بزرگ از همه جدا شده بودم ما اصلاّ هم رو پیدا کردیم....!!!یادم نمیاد چون به هیچ کس داستان رو نگفتم، حتی برای خودم هم تکرارش نکردم! از اون کارهایی بود که بد جور در اوج سر مستی تصمیم گرفتم انجام بدم! من بعد از اینکه باهاش قرار گذاشتم و رفتم خونشون فهمیدم همه چیز چقدر براش پیچیده ست...باورش نمیشد که همه ازش بریدند...چقدر حالش بد بود....من اونجا چی کاره بودم ؟هیچ نمی دونم...!!!تمام مدت سعی می کرد خوب پذیرایی کنه!!! سعی کردم بهش راه رو نشون بدم، بهش گفتم سرت رو از زیر این کتاب ها بکش بیرون ...از این خونه بزن بیرون...زندگی واقعی یه چیزی پشت این کتاب هاست....نمی دونم...من هم اما تنهاش گذاشتم ....اما سعی کردم کمکش کنم...هنوز صدای مادرش تو گوشمه که می گفت شیدا خانوم باهاش حرف بزنید ...حرف شما رو گوش میده...!!!چرا؟چرا باید توی این دنیا پر از آدم حرف منو گوش بده....؟
کسی الان می دونه شهروز مولایی کجاست!؟