4 April 2010


میگم هوس کردم این صحنه رو باز ببینم....شاید دیدم شاید هم نه....مهم اینه که یادمه...تازه عکس رو هم من نگرفتم....
.....آه.....یادمه یک کتاب خوندم یه روزی که آدم های قصه به هم می گفتند آ....همه چیزو
می فهمیدند...همه چیزو....
راستی بالاخره من امروز خندیدم....کلی آسمون و ریسمون و به هم بافتیم تا من وسطاش خندیدم...بعدش با هم گفتیم : دیدی...؟ بالاخره خندیدم....