راستش دیگه نه دلم تنگ میشه نه اگه تنگ شد ازش حرفی می زنم....چون بد جوری بی فایده ست...خوب هم که فکر می کنی دلتنگی مثل هوس کردن یه غذا میمونه....وقتی گذاشتنش جلوت....خیلی زود میفهمی که قبلاّ دلت رو زده....ولی چه میشه کرد که هوسه....
برای همین تصمیم گرفتم که نه دلتنگی کنم و نه بگم دلم تنگه...چون در اصل داستان هیچ تغییری نمیکنه.....نه فرقی میکنه، نه حال آدم بهتر میشه....اینجوری میشه که اصل داستان اصلاّ از یاد آدم میره....این زمان کوفتی می گذره و کسی هم به تخمش نیست که یکی چقدر دلش تنگ بوده یا اصلاّ برای کی و چی دلش تنگ بوده....فقط این مهمه که کجای این دنیا داری چه غلطی می کنی، حقوق چقدر میگیری....یا اصلاّ این چرندیات برای اینه که به خودت بگی دمم گرم که هیچی به کونم نبود و الان زندگی به کامه و هر از چند گاهی دلم تنگ میشه............نه، تو رو خدا دروغ میگم...؟این همه رفاقت و دوستی، اون همه ساعت ها که گذشت....چی شد؟آخرش هم وقتی واقعاّ تنهایی ....ازت نمی پرسند که حالت چطوره...می پرسند که چه میکنی..؟بگو تا ما باورمون بشه که با موفقیت دنیا رو ترکوندیم...تو هم یکی دیگه که راحت و بی چک و چونه دایورتت می کنیم رو تخممون چون حوصله زر و زورت رو نداریم......