به خودم صد بار گفتم که دیگه این کفش رو نمی پوشم...اما باز امروز صبح پوشیدنش بد جوری قلقلکم داد...حالا که به چلاقی افتادم و کاریش نمی شه کرد! اومدم دانشگاه و کلی راه رفتم...اینجا نشستم و فکر می کنم که سال دیگه این موقع کجام...هیچ جوابی ندارم که به خودم بدم...هیچ جوابی ...و این داستان بد جودی فکرمو مشغول کرده! شاید دلم برای اینجا تنگ بشه...چیزی که در حال حاضر ازش مطمئن هستم اینه که اینجا نیستم ...اما مکان بعدی بد جوری نا معلومه....
پای بیچاره بد جوری درد می کنه...سرم هم همین جور...خلاصه در یک سر درگمی مزخرف و دردناک غوطه ورم و منتظر هستم که زمان بگذره و من برم خونه.....صدای موزیک کلاسیک فضای فکر منو بد جوری پر کرده...