شیشه پنجره تاکسی یا پایین میمونه یا بالا...حد وسط نداره! باد مثل سشوار تمام موهامو به یک طرف خوابونده، گرما کشنده شده و من قطره های عرق رو که از پشتم لیز می خورن و تو کمرم گم میشن رو حس می کنم، مردی که کنارم نسشته حسابی چاقه و همینطور داره از صورتش عرق پاک میکنه...سعی می کنم نگاهش نکنم ، اما حرکاتش رو کنارم حس می کنم...
باز چراغ قرمز...ای وای، حس می کنم دارم مثل شکلات آب میشم، کم مونده روسری رو از سرم بر دارم...بوی عرق خشکیده و بنزین داره حالم رو به هم میزنه...این همه آدم تو این جهنم آخه چی می خوان ...هیچ نمی فهمم، گیریم همشون مثل من باشند....یعنی این همه آدم برای یک امضا این همه مشقت به خودشون میدن...؟ نه ، دیوونه شدم ها، ملت میان اینجا دنبال یک لقمه نون...اونوقت من سر یک ساعت حالم داره به هم میخوره..ای وای خانوم توی این جهنم چطوری چادر و مقنعه سر کردی؟ ای وای ی ...این اعتقاد چه جونی که از آدم نمی گیره...لا اقل حجاب اسلامی رو تو تابستون سفید می کردن که این همه آزار بصری و روانی هم نداشته باشه...بیچاره حتماّ الان پوست سرش داره می سوزه...
آقا مرسی ، من پیاده میشم..."و از شر بوی عرق این آقا خلاص میشم"!
آخیش...دفتر اسناد رسمی 1884....کجا بود؟ آه ....اون خانومه که داشت تو گرما آب میشد اونجاست..حتماّ میدونه کجاست، به هر حال
محل کارش اینجاست...
-سلام ، این آدرس رو میدونید کجاست؟
-ببینم!؟ ناخن هات هم که لاک داره....هیچ فکر کردی اینجوری راه میافتی تو خیابون مردها چه فکر هایی در موردت می کنن؟ این مانتو که پوشیدی مثلاّ کجاتو پوشونده؟
-بله؟ من آدرس پرسیدم ...این حرف ها چیه؟
- بیا بشین تو ماشین ...حجابت که درست شد، هفته دیگه خودت یاد می گیری...
"من باید توی این گرما هلاک بشم تا این خانوم یاد بگیره و بفهمه تو جهنم چطور باید زندگی کرد"!