8 February 2010

این گل ها....

برای این اتاق به زور گل خریده و میگه که آدم هر جا که هست باید حس خونه داشته باشه و زندگی....بهش میگم بعد که تو رفتی ، این خلأ مزخرف توی این اتاق دامن این گل های بدبخت رو می گیره و می خشکند و می میرند و من کلی حالم میگیره...اون وقت که دارم گل بی نوای خشک شده رو دور می اندازم باید یادم بیاد که با هم خریدیمش...یک سری خاطرات یادم میاد....اینکه چقدر به موهام گیر دادی و اینکه من هیچوقت نمی دونم باید چطور موهامو مرتب کنم...یا اینکه چقدر حال کردیم که با هم رفتیم سینما و کارتون دیدیم...و پاستیل خوردیم....یا برنامه تکراری هر شب توی این اتاق شراب و پنیر خوردن..!!! آره باید تمام این چیز ها یادم بیاد....تازه اگه گل بی نوا زنده هم بمونه باز هر بار که آب بهش میدم باز همه این چیزها یادم میاد...و عزیز من ، تازه بعد از این همه سال من به این دور بودن و در دسترس نبودنت عادت کرده بودم...!! من جنبه این همه دوری رو ندارم.....حتی این نزدیکی بعد از این همه دوری رو....یادم نرفته بود که وقتی بیای باز به لباس پوشیدنم گیر میدی...به مو های صاف نشده...به اتاق خالی و تمام خرت و پرت هایی که وقتی می پرسی چرا نگهشون داشتم...مجبور میشم یک روز و ساعت و تاریخ خاک گرفته رو برات تعریف کنم .....آخرش هم که بهم فقط نگاه می کنی و می پرسی واقعاّ می خوام نگهشون دارم یا نه!؟