از صبح با خستگی از خواب بیدار شدم، شب ها خواب هایی می بینم که وقتی بیدار میشم هنوز انگار تو خوابم...سرم بد جوری گیج میره و تنم درد می کنه! فکرم اینجایی که خودم هستم نیست ، برای همینه که اینجوری وقت می گذره و من نمی فهمم!
به من میگه که ایمان داره که همه چیز خوب پیش میره...قبول، اما من که با خوب و بدش مشکلی ندارم...با این زمان کوفتی نمی تونم کنار بیام...این چه زندگی عجیب و غریبی که من برای خودم ساختم؟ به خدا من نابغه هستم تو این تصمیماتی که تا به حال گرفتم!
البته کلی هم من در زمان هایی از زندگی به این نتیجه رسیدم که هر کاری که کردم و هر چیزی که پیش اومده بهترین بوده، اما ، چه کنم که اگه آدم اصلاّ شک نمی کرد که هیچ وقت به یقین نمی رسید!