28 March 2010

بدجوری ریختم به هم و ترسیدم....من اصولاّ شانس ندارم توی خیلی از چیزها...مجبور شدم امروز از اول شروع کنم این ریویو رو بنویسم...حالا کلی هم باید خودمو سرزنش کنم که چرا دیر دو زاریم افتاده! نمی دونم ، خیلی می ترسم که مزخرف بشه...ای وای ، حالا باید همش خود خوری کنم! خسته شدم از این همه فکر و خیال...آخرش می ترسم که مرتیکه نمره حسابی هم بهم نده...خودمونیم ، تا حالا در حال شوت پروندن بودم انگار که....حالا خوبه که بالاخره دارم یک جوری جمع و جورش می کنم....
باید برم کتابخونه...باید از خونه برم بیرون...دوست ندارم خیلی...و مجبورم...افف ف ف........