تنم خیس از عرق! نمی دونم خواب دیدم یا اینکه این فکرهای در هم و پیچیده اینجوریم کردن! باورم نمیشه، هنوز حس می کنم توی اون راهرو ایستادم و نیلوفر منو کشیده یک گوشه که ماجرای پول رو از زیر زبونم بکشه! هنوز همونقدر این قضیه برام غیر قابل فهمه....هنوز حس می کنم میشه کاری کرد که اونچه گذشته تغییر کنه...نمی دونم چرا حتی هنوز به اون روزها فکر کی کنم ، یا اینکه اصلاّ چطور میشه که فکرم از اون بعد از ظهر های گرم و ایستگاه اتوبوس سر در میاره، یا اون اتاق کوچیکه آزمایشگاه که همیشه داستان های قرار های تکراری رو برای هم تعریف می کردیم ، یا کیک و چای که از بس یواشکی می خوردیمشون هیچی از طعمش نمی فهمیدیم....
نمی دونم چرا !؟
عجیبه که هنوز برام مهمه و توی ذهنم هنوز دارم تمرین می کنم که به نیلوفر در جواب خواستگاری چی بگم...عجیب تر اینجاست که یهو فکر می کنم اصلاّ این داستان ها مال زندگی من نیست!!
چطور شد که اینجوری شد....؟