1 May 2011

من همیشه از تعطیلات طولانی متنفر بودم....اون قدیم ها فکر میکردم چون بیشتر از چند ساعت بودن تو خونه و حرف زدن از داستانهای تکراری فامیل رو نداشتم و حس قانون شکنی و بر خلاف جریان حرکت کردن من رو از تعطیلات طولانی متنفر میکرد! حالا که اینجام، نه قانونی برای شکستن هست، نه فامیلی برای مقایسه و سرکوفت! گرچه همیشه سایه سنگینشون بالای سر ماست!


از این بی قانونی متنفرم و از تمام برنامه هایی که هیچ وقت انجام نمیشن....مثل دویدن های شبانه، صبح زود بیدار شدن ها، نوشتن ریپورت های دانشگاه.....یعنی میزان مرگ و کشتار زمان به حد اعلای خودش میرسه....


گذشه از ان حرف ها من همیشه خسته هستم؛ داستان خواب و بی خوابی که بیداد میکنه...از طرفی تنهایی و خاطرات داره جونم رو پاره پاره میکنه....به یاد صادق هدایت! البته گاهی تو زندگی خوشی هایی هم هست که مثل خوره به جون آدم میافته....


دلم حتی دیگه تنگ هم نمیشه.....حتی اشک هم نمیریزم....همه چیز اونقدر دوره که دارم به واقعیت داشتن تمام اون احساسات شک میکنم!


میخوام قوی باشم و حساب این مردک رو دودستی کف دستش بگذارم، از طرفی هم میترسم....میترسم که همه چیز به باد بره و من همه چیز رو ببازم! از این که هیچ کس پشتم نیست گاهی خیلی میترسم...خیلی! خیلی خیلی میترسم!