25 April 2011

یه حسی بهم میگه چشام ضعیف شده ولی نمی خوام به روی مبارک بیارم!


میگم چه جوریه که هر کی بعد از اینکه من از زندگیش حسابی پاک شدم و خاکسترم هم حسابی تو باد پخش شده یاد این میافته که عجب انسان بزرگواری بودم من!! یا من به راحتی خر میشم یا ملت اصولاٌ خیلی دلشون خوشه! خلاصه اینکه هر جای اون شهر به نام تهران بزرگ که پا میگذاری یک عاشق و شیدا توی ترافیک یا در حال رانندگی یا غذا خوردن یا عرق خوردن، یاد من همیشه باهاشه...


میگم چطور اون وقتی که من پیاده تو ظل گرما بر میگشتم خونه، یا وقتی که از ترس و اضطراب از خونه میزدم بیرون که فقط یادم بره چه بر من گذشته، هیچ کس به تخم های مبارکش نبود....!؟ حالا که یه گوشه افتادم و ذخیره تخمدانی هر ماه کمتر میشه و میزان استروژن خونم روز به روز کمتر...ملت همیشه در صحنه فیلشون به ناگاه یاد هندوستان کرده...؟


اصلا انگار هر کی از زندگی ما میره بیرون یهو کن فیکون میشه کل زندگیش....بشه ....من که بخیل نیستم...


خودمونیم اما، حال میکنم که یک اثر مثبت شاید در زندگی کسی داشتم....شاید روزی که میمیرم یه چند نفری یه کمی غصه دار بشن، اونم حتماٌٌ به خاطر اینکه دیگه مردم و نمیتونم از اینکه یکی به یادم بودن لذت ببرم و خلاصه اینکه این جوریاست که باورم میشه هنوز تو این دنیا کـ...مغز زیاده!