2 April 2011

سیزده به در شده اساسی...

بگذریم...

نمیتونم این اواخر اصلاٌ هیچی بنویسم...هیچی...

خواب دیدم داریم عکس هایی که از دیزین گرفته بود رو نگاه میکنیم ....میتونستم همه چیزو حس کنم...برف رو، باد رو، صدای یخ رو...

یکی توی شهر مهمونی داده بود برای سیزده به در...بهش گفتم: کارل به من میگفتی که هفت سین از خونه میاوردم...بعدش داشتم همش تلاش میکردم سماخ و سنجد رو به انگلیسی بگم...نمیتونستم...! لی هم اونجا بود اما هیچ یادم نیست چرا یا اصلاٌ برای چی اونجا بود...اما بودنش دلگرمم میکرد!

عجیبن حس هایی که توی خواب داری....همش تو ذهنم یکی میخوند: سیزده به در، سال دگر خونه شوهر...سیزده به در، سال دگر خونه شوهر....


خونه رو تمیز کردم؛ هفت سین رو هم جمع کردم...فقط سبزه مونده که گره بزنم...بسپرمش به آب....