31 December 2010

روز آخر ساله...بالاخره بعد از یک هفته این دست و اون دست کردن، خونه رو تمیز کردم.....همچین نا مرتب هم نبود اما خلاصه الان بهتر از قبل شده!
دیشب خواب عجیب و غریب دیدم فراوون، خواب دیدم با کیانوش و احسان رفتیم یه جایی مثل گالری نقاشی...اما اون خانومی که مسئول گالری خیلی پیره ومنو میشناسه .....اما من نمیشناختمش....دکتر سودمند کلی ناراحت بود اما من نمیدونستم چرا...نشستیم چهارتایی شروع کردیم به غذا خوردن....خیلی عجیب بود و توی بشقاب من پر بود از لوبیا چشم بلبلی....!!!
احسان با من اصلاٌ حرفی نمیزد...ساکت غذاشو می خورد...من هم همش تو کف بودم که چطور کیانوش و احسان همو میشناسن!!!!؟؟؟
به هر حال حس بدی نداشت خوابم....جز اینکه یاد یه عالمه روز های گذشته افتادم...دلم نمی خواست بیدار بشم...!!!!

30 December 2010

یادته بهت میگفتم تو فقط پشت منی....تویی که همه چیزو میدونی..؟
حالا از قرار از مقامت استفا دادی...! عیبی هم نداره....هیچ عیبی هم نداره!

28 December 2010

بارون میاد....
یه دوستی داشتم هر وقت میگفتم بارون میاد، می خندید میگفت : حالا نمیشه یه دفعه با سینه بیاد!؟...نگفتم بهش که قربون؛ با سینه که دیگه اومدن نداره...!! طرف باید حسابی داغون باشه که با " سینه" بیاد!
خلاصه که داره اساسی بارون میاد و من هم با این سر و صدای بارون خوابم نمیبره....خیلی هم خسته نیستم البته، میترسم برم تو تختم، اونوقت خوابم نبره...بعدش مکافات میشه....!
کم گرفتاری و فکر و خیال داشتم...حالا باید با این دو نفر زبون نفهم هم سر و کله بزنم، که بابا جان به دین؛ به مذهب؛ من این وسط یه پدیده جدید و متفاوتم توی زندگی خطی و یکنواخت شما که براتون جذاب شدم، حالا شما باورتون شده که مهر و محبت و علاقه این وسط به راهه...
من هیچ گونه اقدامی برای حل مسأله نخواهم کرد .....هیچ توضیحی هم نخواهم داد، هر کسی مسـؤل احساس خودشه...فقط اعصاب اینکه نتونم برم بشینم سر کار و زندگیم چون به احساسات دلمه شده آقایون ضربه وارد میشه رو ندارم....!!! یکی نیست بگه آخه قربون چشمتو بار کن ببین من کجا دارم میرم، اونوقت اگه دیدی اصلاٌ این راه ما یه جایی تو دوردست ها به هم میرسه، اونوقت دستتو بالا کن بگو مستقیم! وگرنه که همه تو این دنیا مسیرشون مستقیمه...اینکه کجا میرن مهمه....!!! ای بابا....من این همه سنگدل نبودم به خدا...اما به خدا ما هم دچار این توهمات شدیم تو زندگی...این همه هم رو اعصاب طرف نرفتیم دف و تنبک بزنیم....
نمی دونم...شاید هم رفتیم....اما به جان عزیز کنترل کردیم این دل صابمرده رو....یه چتد وقتی هم دلمرده شدیم..اما نرفتیم همه جا جار بزنیم...اون هم اینجوری تابلو...
یا خدا....! کمک کن این ملت چشماشونو درست باز کنن! نمیخوام خرده بگیرم ....اما، دلم میخواست یه دو روزی به خودشون فرصت میدادن تا با احساسات ناشناختشون کنار بیان هر چی احساس بی نام و نشان تو خودشون پیدا کردن، اسمشو عشق نذارن!!!!
حالا گیریم که عشقی هم وجود داشته باشه جدای داستان "جذبه سکسی"، طرف میخواد با منی که هیچ چیز مطلقی جز خدا رو تو زندگی قبول ندارم و همه چیز تو چشمم در لحظه خلاصه میشه، منی که حتی اگه با یکی زندگی کنم...بهش حق میدم که نظرش در طول زمان عوض بشه....منی که یه تخمای نداشته ام نیست که کی چی فکر میکنه....هر چی تو ذهنم میاد مثل بادکنک میفرستمش هوا....؛ آخه من با این آدم هایی که هنوز تو فکر اینن که با موزیک ترکی توجه منو جلب کنن؛ بعدش هم اگه من قبول کردم در خفا با من دوستی کنن،....، من با این آدم ها کجا میتونم برم...یعنی اصلاٌ چی میتونم بگم...؟
نه اینکه من حالا عددی باشم، نه...؛ اما بابا جان روز و شب رو که تفاوت هاشونو تو علوم اول دبستان توضیح میدن؛ بعدش هم نمیگن کدومشون بهترن....میگن یکی شبه؛ اون یکی روز!
آخ...شاید این مثال رو فردا یادآوری کنم!!!

27 December 2010

چند روز میشه که خونم...تلفن ها رو جواب نمیدم...اصلاٌ انگار که نیستم....در غیبت به سر میبرم....می خوام که اصلاٌ یه چند وقتی نباشم...!!!!

میگم که آدم ها پر از ادعان...من هم مثل بقیه آدم ها...چندان متفاوت نیستم...فکر میکنم تنها فرقم اینه که میدونم من هم مثل بقیه هستم...
آخرین چیزی که تو این گیر و دار کم داشتم اینه که حس کنم زیر ذره بینم...که هستم....دوست ندارم...!!!

میرم از خونه بیرون...از این فکرها اما نمیشه در اومد....

پراکنده شدم....مثل کاغذ های توی باد...میدونی که چند تا برگه که باد برده؛ برگشتنی نیست....کپی هم از این برگه ها نداری...گم شدن....تموم شدن....یه جایی بین زمین و هوا ...رها شدن! خوشحالم یه روزی این برگه ها مال من بودن....خوشحالم یه روزی از روزهای زندگیم، داشتمشون....یه روزی بالاخره باد میومد و همه چیز رو رها میکرد...یه روزی باد اومد....

فرقی نمیکرد چقدر پایبندشون بودم....مجبور بودم رهاشون کنم......حالا هر روز دستنوشته ها رو میگردم...توی صورت آدم ها خیره میشم،...به دود سیگار خیره میشم...شاید یه کلمه از اون نوشته ها رو پیدا کنم...میشه...گاهی؛ گاهی یه حرف یا یه کلمه پیدا میکنم...اما هیچ وقت دیگه اون برگه ها دستم نخواهد بود!

23 December 2010

This is it...still in the lab...!
I'm upside down today....I've recieved a parcle! so painful....I didn't open it yet...it smells like home!!! pain that any one could imagine...!No, I said too much, it is
imaginable! But still, painful...
Half dead (emotionally), I worked hard in the lab today...!!! This is really painful...it is it seems that I am scaping to my work...but unfortunately, it's not the peaceful place any more...!!!
I am trying to be optimistic, but if want to be realistic, nothing is fine...nothing!
I am at the same place that I think there is nothing more to lose(emotionally), obviously there are many thing in life that I can be affraid to lose, but emotionally,everything has been lost already....and I am not bothering to try and gain more...what is gone is gone and new things can never replace the lost ones!

13 December 2010

نفس تنگ است و شب طولانی تر از حد تحمل شانه های خسته و لرزان من!
نفس تنگ است و تنهایی در دود سیگار گم میشود!
نفس تنگ است و شهوت لرزان و بی حیا از پنجره سرک میکشد!
نفس تنگ است .....
***
نفس تنگ است
من فریاد میزنم: " نفس تنگ است"!
تلخی نگاه و سردی مرگ بر من میتابد....
نفس تنگ است....
من اما فریاد میزنم،
رها ،
بی درد ،
بی نفس ،
میدوم تا افق بی نفسی............