2 January 2011

رسماٌ ساعت 4 صبحه....خواب که یه چیزی بود که از قرار بدن من به کلی فراموشش کرده....!!! ای بابا!
تصمیمم رو گرفتم، همین امشب که داشتم باهاش حرف میزدم! هم به خودش گفتم، هم به سایر اعضای خونواده...همه هم کلی استقبال کردند جز خودش...
من حالا که بهش گفتم، باید انجامش بدم.....نه اینکه فکر جدیدی باشه؛ نه! اولین بار یه روز عصر که تو لواسون پهن شده بودم رو اون کاناپه سه نفره....ولو و کمی مست و دلگیر که چرا باید تا تهرون رانندگی کنم و شب نمیتونم بمونم؛ داشتم از قوانین نا نوشته خونه به احسان میگفتم که یهو به این نتیجه رسیدم که من باید زندگی بابا رو بنویسم! کلی با این فکر حال کردم...اما تا وقتی که نزدیک اومدنم بود و بابا تازه از امریکا برگشته بود و داشت خاطرات 2009 رو با 1970 مقایسه میکرد...بهش نگفتم!
وقتی بهش برای اولین بار گفتم...خندید، یه جور تلخی اما من حس کردم بدش نیومد!
امشب داشت برام از سال نو تو فرانسه میگفت و اینکه میدونه چقدر سخته اگه تنها باشی...نقاشی جدیدش رو نشونم داد و گفت که داره سعی میکنه یه مجموعه از همه نقاشی ها جمع کنه....گفت داره زنگ میزنه واز هر کی بهش یه نقاشی داده؛ یه عکس از نقاشی میخواد....
بی هوا بهش گفتم نقاشی رو بی خیال شو، من داستان زندگیت رو مینویسم....این بار صداتو ضبط میکنم....!!!
خندید....گفتش آره؛ یکی باید این کار رو بکنه....
تو دلم داره قند اب میشه....واااای که عاشقشم.....
وااااای که عجب زندگی داشته این آدم! نه اینکه بابام باشه؛ نه؛ حس میکنم اونقدر بزرگ شدم که بفهمم اینو از سر عشق و علاقه میگم یا از سر واقع بینی....
من مینویسمش!!!!