4 July 2011

میگه که ددلاین رو گذاشتن که به موقع و سر وقت همه چیز رو تموم کنی..

میگم که میدونم اما انگار که اصلا تو به من گوش نمیدی...میگم که نمی تونم... نمی تونم....حس لباس پوشیدن و دوش گرفتن ندارم...حس از تخت خواب در اومدن رو ندارم....حس هیچ کاری رو ندارم....هیچ کار، حتی نفس کشیدن!

میگه که اگه بخوای اینجوری پیش بری من هم دیگه طرفت نیستم....

میگم باشه....من می دونم که تو هم دیگه طرفم نیستی....میگم حالا که باختم...همه چیزو...

میگم همه چیز دردناکه...

میگم خسته شدم از بس که بر خلاف جریان شنا کردم...

میگم سه روزه از این خونه در نیومدم....

میگم کاش دنیا تموم بشه....

میگم کاش یکی بود منو تو بغلش می گرفت ...

میگم که اون روز یه جوری گریه کردم که خودم هم ترسیده بودم...

میگم چرا همه چیز اینجوری شد؟

میگم ..........