13 February 2011

چند وقته که اصلاٌ حرفی ندارم که بگم....دارم اما حتی از این که بعد ها با خوندن نوشته هام این روزها یادم بیان حسابی هراسونم....
میگم از اون دنیای خفه در اومدم که اینجا بی دغدغه زندگی کنم....بی دغدغه قضاوت شدن....بی دغدغه این که چی میگم، کی هستم، اصلاٌ باورم چیه....ولی....
آدم ها، هر جای دنیا که باشن، به هر حال آدم هستند...بی جنبگی شون مثل همه....حسودی کردنشون .....عاشق شدنشون....افسرده شدنشون...همه و همه شبیه هم هست...!!!!
دنیا با من قهرکرده....شاید هم من اصلاٌ روابط مناسبی با دنیا از اون اولش نداشتم....
اون روزهایی که تو هوای نم زده تو قنداق ونگ میزدم...یک سری سوال از ذهن همه میگذشت که این اینجا چی میگه....؟ نمیدونم...اصلا جواب این سوال رو نمیدونم که نقش من توی این دنیا چیه...!!!؟؟؟