30 November 2010

I'm in the office ....and obviously there is no Farsi font installed in this computer...! It is snowing outside and it is really cold...the office is warm by the way....I suppose to be working right now but too much to think about and at the same time so worried that bloody meningos have not been grwing and now I have to waite for more two hours and still not sure if I can run the experiment or not...ah...I should mention that it is 10 p.m now...!
I had an idea about a little story...but I forgot to write it down so, ufortunately I have totally forgotten that...
OH, by the way , soon, I am going to have a link for just 2010 on my weblog which I think it's cool! I like it...you can go through the written things and remeber all not written stuff!

28 November 2010

تولدم بود و کلی تنها بودم...
همه زنگ زدند و بهم تبریک گفتن! چی رو تبریک گفتن....هیچ ایده ای ندارم...
دلم می خواست همه چیز یه جور دیگه ای بود....همه چیز کلی دردناکه و من همه جونم دردناکه.....

20 November 2010

به زور از خواب بیدار شدم....هنوز هم میتوننم بخوابم! سر ظهر که شد تازه فهمیدم که اون حس عجیب و غریب که داشتم؛ گرسنگی بوده! نون تافتون و کره، پنیر زدم به بدن!!!! بعد از بیش از یک سال ! اصولاٌ ولایت که بودم با نون تافتون هیچ میونه ای نداشتم اما؛ اینجا، کلی باهاش حال کردم! اما نون بربری لواسون، یه چیز دیگه ست!

میگم که آدم یادش میره که چطور مورد عنایت قرار گرفته؛ تا اینکه یبوست فکری به یاد آدم میندازه که اصولاٌ کـ... پاره ست!

میگم که اصلاٌ هم بد نیست؛ فراموشی هیچ هم بد نیست!

14 November 2010

هو هوی باد؛
من و غربت این دیوارهای یخ زده!
من و حجم خالی ساعت دیواری!

هو هوی باد؛
من و عریانی یک لبخند!
من و ترس یک نگاه، یک تصویر!

هو هوی باد؛
من و دلهره های ماهانه!
من و تکرار نبودن ها!

هو هوی باد؛
تن نازک کاغذ!
من و نفرت خاموش!
من و سرگردانی یک باد!

هو هوی باد؛
من و تکرار نبودن ها!

11 November 2010

باورش نمیشه که دوره دکترا شو شروع کرده....
خیلی از پروژه اش هنوز سر در نمیاره اما امیدواره که به زودی بهش علاقه پیدا کنه و ازش سر در بیاره!!!
اینارو به خودم هی یاد آوری میکنم تا شاید غم و غصه هام یادم بره...............!!! میره!؟ میشه یادم بره!!؟؟؟

3 November 2010

گاهی برای خودم دلم میسوزه...خیلی وقت ها!
مثل الان؛ تنها توی این اتاق نشستم...دلم پر میزنه برای یه همدم که بفهمه من چی میگم و دلش برای من بزنه ....یه شونه دلم میخواد که به من حس آرامش بده....تنهایی توی این اتاق نشستم؛ علیرضا افتخاری گوش میدم...به یاد اون روزایی که اگه میخوندی " تو با منی اما من از خودم دورم" عیبی نداشت...صیاد رو هم دوست داشتم، هر چند مال این قدیم ها بود!
تنهام...خیلی....
قرار بود این وبلاگ دفتر خاطرات من نباشه...اما شد!
وقتی فقط هر چند وقت یه بار یه نفر می خوندنش و اونی که باید بخونه میگه اونقدر نوشته هات تلخند که حالم بد میشه، نمی تونم بخونمش! چی بگم...؟ من برای دل خودم نوشتم! گاهی ....
حالا شجریان....به یاد ....نمیدونم به یاد کی یا چی!؟
احساس امنیت احساس بسیار خوبیه...منظورم امنیت عاطفیه...من یک سال و اندی میشه که این حس رو نداشتم! نمیدونم که آیا هیچ وقت دوباره این حس رو خواهم داشت یا نه...! نمیدونم!
*****
کاش جمعه های مرا باز رنگین کنی!
کاش شنبه ها صبح من باز با بوی برگ های نم خورده کاج آغاز شود!
کاش یکشنبه ها عصر در صف نانوایی آفتاب غروب کند!
کاش دوشنبه ها را شب تا صبح بیدار ستاره بشماریم!
کاش سه شنبه ها باز هم در ترافیک میدان ونک حیران بمانیم!
کاش چهارشنبه ها مادر ناخن گرفتن از سرمان بیرون کند!
کاش پنج شنبه ها باز هم آخر هفته مان بود!
کاش میشد باز هم جمعه های مرا رنگین کنی!